کد مطلب:28069 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:135
پس، دامن از خلافت بر كشیدم و از آن، روی پیچیدم و نیك اندیشیدم كه یا بی یاور بستیزم و یا بر این تیرگی و ظلمت، شكیب ورزم؛ ظلمتی كه در آن، بزرگ سالانْ فرتوت و خُردسالانْ پیر گردند و مؤمن، تا لحظه دیدار پروردگارش، در آن به رنج و زحمت باشد. دیدم شكیبایی خردمندانه تر است. پس با خاری در چشم و استخوانی در گلو و با آن كه میراثم را تاراج رفته می دیدم، شكیب ورزیدم تا آن كه اوّلی به راه خود رفت [ و مُرد] و خلافت را پس از خود به فلان سپرد. [سپس امام علیه السلام به شعر اَعشی، تمثّل جست]: چه قدر تفاوت است میان اكنون كه [ آواره] بر پشت شترانم و روزی كه در كنار حیّان، برادر جابر، غنوده بودم! شگفتا كه او (ابو بكر ) در حیاتش درخواست می كرد كه وی را از خلافتْ معاف دارند؛ امّا برای پس از وفاتش، آن را به دیگری سپرد! چه سفت و محكم به پستان خلافت چسبیدند و آن را میان خود قسمت كردند [، دوشیدند و نوشیدند]! سپس آن را به جایی ناهموار و جانفرسا و پر گزند درآورْد و در اختیار كسی قرار داد كه پی در پی می لغزید و پوزش می طلبید و همراهش سواری را می مانْد كه بر مَركبی چموش است [ كه] اگر مهارش را محكم كِشد، بینی اش پاره گردد و اگر رهایش كند، بجَهد و سرنگونش سازد. به خدا سوگند، مردم در نتیجه [ كارهای او ]به انحراف و چموشی و رنگ به رنگ شدن و كجروی دچار گشتند و من، با وجود آن كه زمانش طولانی و آزردگی اش سخت بود، شكیب ورزیدم، تا آن كه او (عمَر ) نیز به راه خود رفت و در گذشت و خلافت را در میان گروهی نهاد و مرا یكی از آنان پنداشت. خدایا، چه شورایی! چه وقت در برتری من بر اوّلیِ آنها (ابوبكر ) تردید افتاد كه اكنون با اینان برابر شمرده می شوم؟! ولی به ناچار [ و برای حفظ اسلام،] با آنان در فرود و اوج، همگام و همراه شدم؛ امّا یكی به كینه از من كناره گزید و دیگری به برادر زنش گروید و چیزهایی دیگر، تا این كه سومی (عثمان ) به پا خاست و خورد و شكم را پر و تهی ساخت و خویشاوندانش به همراه او به خوردن و بُردن مال خدا برخاستند و چون شتران، كه گیاهِ بهار را می خورند، آن را بلعیدند، تا آن كه رشته هایش پنبه شد و كارهایش سبب قتلش گردید و پرخوری اش سرنگونش ساخت. ناگهان با شگفتی دیدم كه مردم، به انبوهیِ یال كفتار، از هر سو به من هجوم آورده اند، چندان كه حسن و حسین[1] پایمال شدند و دو پهلوی جامه ام دریده گشت؛ [ مردم ]چون گله گوسفند، گرد مرا گرفتند. آن گاه كه [ بیعتشان را پذیرفتم و] به كار برخاستم، گروهی پیمان شكستند و گروهی از دین بیرون رفتند و گروهی ستم، پیشه كردند. گویی این سخن خدا را نشنیده بودند كه می فرماید: «تِلْكَ الدَّارُ الْأَخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَ الْعَقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ؛[2] این سرای آخرت، از آنِ كسانی است كه برتری نمی جویند و راه تبهكاری نمی پویند؛ و فرجام [ نیك]، از آنِ پرهیزگاران است»! آری؛ به خدا سوگند، آن را شنیدند و فهمیدند؛ لیكن دنیا در دیده شان زیبا آمد و زینت های آن، آنها را فریفت. هان! سوگند به خدایی كه دانه را شكافت و انسان را آفرید، اگر حضور بیعت كنندگان نبود و وجود یاوران، حجّت را بر من تمام نمی كرد و [ نیز ]اگر خداوند از عالِمان، پیمان نگرفته بود كه شكمبارگیِ ستمگر و گرسنگی ستمدیده را بر نتابند، افسار خلافت را بر گُرده اش می انداختم و پایانش را چون آغازش می انگاشتم و آن گاه می دیدید كه دنیایتان، نزد من، خوار است و به اندازه آب عطسه بزی نمی ارزد. می گویند: چون سخن به این جا رسید، مردی عراقی نزدیك رفت و نامه ای به امام علیه السلام داد. گفته شده كه در آن، پرسش هایی (خواسته هایی ) بود كه پاسخ آنها را می خواست. پس، امام علیه السلام بدان نگریست و چون از خواندن آن فارغ شد، ابن عبّاس گفت: ای امیر مؤمنان! كاش دنباله سخن را ادامه دهی. امام علیه السلام گفت: هیهات، ابن عبّاس! [ چنین چیزی ناشدنی است]. آن، شِقْشِقه ای[3] بود كه بیرون آمد و به جای خود باز گشت. ابن عبّاس می گوید: به خدا سوگند، هرگز بر هیچ سخنی، چنان كه بر این سخن افسوس خوردم، افسوس نخوردم كه چرا نشد امیر مؤمنان، سخن خود را به آن جا كه می خواست، برسانَد[4] ![5].
1080. امام علی علیه السلام - در یكی از خطبه هایش -:هان! به خدا سوگند، فلان شخص، جامه خلافت به تن كرد و می دانست كه موقعیّت من به خلافت، موقعیّت مركز آسیاب به سنگی است كه گرد آن می گردد. كوهی بلند را مانم كه سیلاب از ستیغم ریزان است و پرنده از رسیدن به قلّه ام ناتوان.